نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

نازنین زهرای ما

نقاشی خانه آترمینالی

این اثر هنری خودته دختر خوشکلم یک خانه آپارتمانی یا به قول خودت آترمینالی. با وجود اینکه یک سخنران حرفه ای هستی نمیدونم چرا به خونه آپارتمانی میگی آترمینالی . اما راستش و بخوای کلی ذوقت میکنم وقتی میگی میفهمم هنوز دخمل کوچولومی و بزرگ نشدی ...
22 ارديبهشت 1395

اولین زیارت امام رضا

بالاخره امام رضا مارو به حرمش راه داد و راهی شدیم .راه خیلی طولانی و خسته کننده بود اما باهم خاله بازی میکردیم و دکتر بازی و بیشتر از همه خمیر بازی: توی راه کمی تب کردی اما خدا رو شکر به خیر گذشت و دکتر رفتیم و دکتر گفت خدا رو شکر مشکلی نیست. بعد از دو روز با سختی ها ی زیاد رسیدیم به حریم حضرت سلطان: توی این عکس خیلی معصوم شدی اما در کل حسابی با داداشی آتیش میسوزوندید. و این هم عکسی که یادگاری از اولین سفر زیارتیتون گرفتیم: به امید هر ساله بودن آمین   ...
18 ارديبهشت 1395

سال نو مبارک

سلام دختر قشنگم عیدت مبارک. این روزها انقدر درگیر زندگی و شیطنت شما و خستگی خودم هستم که واقعا وقت نمیکنم که بیام سراغ کامپیوتر الآن هم از وقت خوابم گذشتم و مدام خوابم میبره. دختر نازم خدارو شکر حالا هممون سالم و سلامت کنار هم زندگی عاشقانمان را ادامه میدیم. کلی عکس هست که نتونستم از اون روزها بگذارم و حالا طبق معمول میخوام جبران کنم: شب تولد بابا سعید: عکس های باغ وحش شیراز:     آتش چهار شنبه سوری بهار نارنج های خونه مامان جون خانه را خالی کردم برای خونه تکونی اما نازنین خانم و داداشش همه جای خونه میدویدند اینم که میبینی تصویر موهاته د...
17 فروردين 1395

اولین راهپیمایی مستقل نازنین زهرا

دختر قشنگم امسال دهه فجر مهدکودکتون تنهایی بردنتون راهپیمایی البته 19 بهمن از در رو به کوچه ی مهدکودک به در رو به خیابون مهد کودک. و گفته بودند پدر و مادرها نیاند . آخ که چقدر دلم میخواست تورو توی اون حالت ببینم. وقتی اومدی خونه خیلی خوشت اومده بود بهت میگفتم شعار چی دادی میگفتی : شعار؟!!! شعار چیه؟ بعد که برات توضیح دادم گفتی نه ما فقط به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم ...
27 بهمن 1394

بدون عنوان

نازنینم از دیروز تا حالا ندیدمت... پریروز به داداشی واکسن زدیم از دیروز صبح مریض شده بخاطر اینکه تو ازش ویروس نگیری بابایی تو رو برد خونه مامان جون. نمیدونی چقدر دوری تو سخته. توی گلوم احساس خفگی میکنم. دیشب چندین بار از خواب بیدار شدم و فکر میکردم تو هستی اما وقتی جای خالی تو میدیدم اشک میریختم و دوباره میخوابیدم به امید اینکه وقتی چشمامو باز کنم ببینمت. دیشب خیلی شب سختی بود اما.. اما من بخاطر تو و داداشی صبر میکنم همین ...
14 دی 1394

چهار سال و چهار ماهگیت مبارک

نازنین زهرای ما دیروز چهار سال و چهار ماهه شد. ما هم بخاطر اینکه یه کمی شادش کنیم و چون شروع ماه ربیع الاول بود تصمیم گرفتیم توی خونه واسه نازنین زهرا جونم جشن بگیریم. داداشی هم حسابی خوشحال بود و شادی میکرد یه دفعه شیطونی ها ی داداشی داشت گل میکرد و یه فکرایی داشت به سرش میومد دیگه هر چی شمع روشن میکردیم بلافاصله داداشی خاموش میکرد داداشی و از صفحه حذف کردیم اما دیدیم نازنین خانم هم داره شیطونی میکنه و دستش داره میره بطرف کیک نازنین خانم بدون اینکه به روی خودش بیاره کیک میخورد ما هم الکی مثلا نمیفهمیم خلاصه که جشن و پایکوبی و قطع کردیم و گفتیم نا...
22 آذر 1394

روزهای سخت

دخترکوچولوی من .... 22 آبان یه دفعه حال داداشی بد شد و روزهای سخت ما شروع شد. تو 6 روز از من دور بودی و خدا میدونه که هر لحظه دوری از تو هزار سال میگذشت. از بیقراری هات میشنیدم و میسوختم.... بعد از شش روز تقریبا یک روز در میون تو میومدی پیشم بیمارستان . بعد از 9 روز که داداشی مرخص شد ما برگشتیم خونه . تو همچنان بیقرار بودی و از من توجه میخواستی اما حال داداشی بد بود و مجبور بودم دائم بغلش کنم. بعد از دو روز دوباره داداشی حالش بد شد و بستری شد. بعد از 6 روز مرخص شد خدارو شکر بهتر هم شد. الآن خدارو شکر خیلی بهتره و خدا داداشی و دوباره به ما داد. اما تو همچنان بیقراری . دنبال بهانه ای برای اشک ریختن. من همش دوست دار...
17 آذر 1394