دخترکوچولوی من .... 22 آبان یه دفعه حال داداشی بد شد و روزهای سخت ما شروع شد. تو 6 روز از من دور بودی و خدا میدونه که هر لحظه دوری از تو هزار سال میگذشت. از بیقراری هات میشنیدم و میسوختم.... بعد از شش روز تقریبا یک روز در میون تو میومدی پیشم بیمارستان . بعد از 9 روز که داداشی مرخص شد ما برگشتیم خونه . تو همچنان بیقرار بودی و از من توجه میخواستی اما حال داداشی بد بود و مجبور بودم دائم بغلش کنم. بعد از دو روز دوباره داداشی حالش بد شد و بستری شد. بعد از 6 روز مرخص شد خدارو شکر بهتر هم شد. الآن خدارو شکر خیلی بهتره و خدا داداشی و دوباره به ما داد. اما تو همچنان بیقراری . دنبال بهانه ای برای اشک ریختن. من همش دوست دار...