نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

نازنین زهرای ما

خاطرات نگفته...

دختر عزیزتر از جونم سلام. خیلی از خاطراتت و نگفتم که اینبار بیشتر بخاطر شیطنت خودتون بود . چون شما و داداشی و پسر عمه طاها انقدر با کامپیوتر خرابکاری کردید که مادربرد کامپیوتر سوخت و من مدت طولانی از محیط وبلاگ دور بودم. اما خدا رو شکر با تلاش های بی وقفه دایی حسین یه مادربرد جدید نصب شد و اطلاعات کامپیوتر پاک نشد. خاطراتم از این روزهایی که ننوشتم خیلی زیاده اما اگر بخوام بنویسم ممکنه شما و داداشی وقتی بیدار شدید اجازه ی تایپ کردن ندید پس مختصر و مفید گزارش میدم: جشن عید 1396 در پیش دبستانی رسالت         شرکت در جشنواره قرآنی در شهرستان و آوردن رتبه ممتاز ...
3 شهريور 1396

روز جهانی کودک

سلام گل همیشه بهارمامان ، بالاخره با کلی تاخیر الآن اجازه پیدا کردم عکس های اردوی روز جهانی کودک و برات بگذارم: تمامی اعضای کلاستون( کلاس مهربانی) : سلفی داداشی با دوستای شما: دوست صمیمی شما مریم خانم: تغذیه خوردن شما کنار دوستاتون: و این هم نقاشی شما به مناسبت روز کودک: و این هم حضور شما و گل دادنتون به سالمندان: پ.ن : دختر گلم راستش و بخوای من اعتقاد دارم روز کودک متعلق به همه هست چون تمام ما آدم ها یک کودک درون داریم که بیشترین شادی ها رو برامون رقم میزنه. و هممون عاشق کودک درونمون هستیم اما هرکس به نسبت خودش جلوی خیلی از رفتا...
9 آبان 1395

مادر دختری

یکی از لذت های دختر داشتن اینه که توی یه عروسی لباست با لباس دخملت ست باشه. امشب قراره این لذت و با هم تجربه کنیم ...
1 مهر 1395

اولین سروده ی تو

در حال نقاشی کشیدن بودی که دیدم داری یه شعر زمزمه میکنی دقت که کردم دیدم این شعر از خودت گفتی . و این است اولین سروده ی تو: سلام سلام مداد آبی پر رنگ میخوام باهات بکشم نقاشی های قشنگ هروقت تموم شدهمه نقاشی هام تورو میذارم سر جات فردا که از خواب پاشدم من میکشم نقاشی هات ...
15 شهريور 1395

تولد 5 سالگی

پرنسس کوچولی خونه ی ما 5 ساله شد...... باورم نمیشه انقدر زود بزرگ شدی عشقم. این هم عکس مهمونهای عزیز و مهربون و دوست داشتنیمون:             امسال اولین سالی بود که تمام اعضای خانوادم کنارم بودند بخاطر همین خیلی خیلی خیلی بهم خوش گذشت . خدایا شکرت............   ...
22 مرداد 1395

سفر به کرمان

دختر کوچولوم سلام: کم کم داره تاریخ آپ کردن هام دیر دیر میشه چون واقعا نمیتونم جلوی گذر زمان و بگیرم چندین روز هست که میخوام بنویسم اما نمیتونم. الآن هم خودت رفتی حمام که اجازه آپ کردن اومد دستم. این پست میخوام از خاطره سفر به کرمان برات بگم. کرمان شهر پدر توست یعنی پدرت اونجا به دنیا اومده و بزرگ شده من و بابایی چندین سال بود که میخواستیم شما رو به اونجا ببریم که از نزدیک با اون شهر آشنا بشید اما مشکلات زندگی این اجازه رو به ما نمیداد. خلاصه که در تاریخ 22 تیر ما همراه خانواده ی بابا سعید به غیر از عمه سمیه راهی کرمان شدیم. این سفرو بیشتر از همه بخاطر بابایی و به اصرار من انجام دادیم چون احساس میکردم با این کار شاد میشه و روحیه ش ع...
1 مرداد 1395