دو ماهگی
دو ماه گذشت . . .
و حالا تو چراغ خونه ی ما وارد ماه سه میشی . یک ماهی که گذشت از یک ماه قبلش شیرین تر بود چون تو چشمای من و پدرت نگاه میکردی و میخندیدی ، وقتی باهات حرف میزدیم با لحن خاصی اقو اقو میکردی . کاش میدونستی چقدر با این کارات خستگی و دلتنگی های من و بابات و از دلمون بیرون میکنی. اینجا همه چیز با وجود تو خوبه . تنها چیزی که من و بخصوص بابات و غمگین میکنه مریضیه پدربزرگته امیدوارم خدا به پاکی قلب کوچیک تو شفاش بده و برای همیشه رخت این مریضی از وجودش کنده بشه.
عزیزترین عزیزترینم امروز روز واکسنت بود قبل از اینکه آمپولش و بزنند برای پرستار اونقدر خندیدی که دلش نیومد بهت اون لحظه بزنه. چند لحظه صبر کرد گشتی زد بعد برگشت. وقتی هق هق گریه هاتو میشنیدم انگار آسمون روی سرم خراب شد. خودم تنها بودم در گوشت آروم التماس میکردم که آروم باشی . آخه داشتم دق میکردم. انگار صدامو شنیدی که یه دفعه گریه ات قطع شد و نگاهم کردی حتی وقتی سوار ماشین شدیم واسه من خندیدی.
امشب تا صبح باید بالای سرت باشم تا تبت بالا نره. اینم بالاخره یه قسمت از مسئولیت مادرانه هست. با وجود اینکه هیچوقت نتونستم از خواب شبم بگذرم امشب خدا بهم نیروی عجیبی داده تا از تو فرشته کوچولو مراقبت کنم.
خدا نگهدار تو و پدرت و پدر بزرگ ها و مادربزرگ هات باشه.