تولدت مبارک
سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی ، تولدت مبارک زندگیم
دیگه رویی ندارم که بگم ببخشید که دیر آپ میکنم علت هاشو توی پست قبلی گفتم. میرم سراغ اصل مطلب روز تولدت. صبح روز تولدت ساعت نه و نیم صبح بیدارت کردم که بریم بهداشت دستت و گرفتم و چون بابا سعید خونه نبود دوتایی پیاده راهی بهداشت شدیم بعد از یک ساعت که بخاطر شما که یا گشنه بودی یا تشنه بودی یا میخواستی بازی کنی یا چیز خاصی و نگاه کنی رسیدیم بهداشت دوتاییمون انقدر خسته شده بودیم که نای حرف زدم با مسئولهارو نداشتیم یه نیم ساعتی نشستیم و بقیه رو نگاه کردیم تا رفتیم سراغشون و چکاپت کردیم. رشد قدت خیلی عالی بود از طبیعی هم کمی بیشتر اما اصلا توی شش ماه اضافه وزن نداشتی . خیلی حالم گرفته شد البته خانومی که داشت چکت میکرد میگفت احتمالا وزن قبلی اشتباه بوده اما به هرحال نمیتونم خودم و گول بزنم تو واقعا کم اشتها و کم وزنی و من واقعا نمیدونم با این مشکل چطوری برخورد کنم هر روزفولیک اسید و شربت زینک میخوری اما هیچ تغییری حاصل نمیشه. خلاصه که با ناراحتی وبا دردسرهای موقع رفتن برگشتیم خونه. برای شب قرار بود خونواده ی مامان و بابا بیاند خونمون تا یک جشن خیلی کوچولو دور هم داشته باشیم. مامان جون قرار بود که واست کیک باقلوا درست کنه و بیاره منم موقع غروب شروع کردم واست کیک کاکائویی درست کردم اما تو خیلی بهونه گیر شده بودی نمیدونستم چی میخواستی ؟ به هیچی راضی نمیشدی خلاصه که شب شد و خونواده هامون اومدند غیر از دایی علی که جاش واقعا خالی بود همه عمه ها و دایی ها و مامان بزرگها و پدربزرگها بودند. شب خوبی بود یک جشن ساده اما شاد بود.
توی تولدت همش مشغول بازی با پسرعمه طاها بودی و همه فکر شما دوتا وروجک کندن بادکنک ها بود.
آخر هم به هدفتون رسیدید.
عزیزترینم برات بهترین ها رو آرزو میکنم چون تو لایق بهترینی.