نه ماهگی
نه ماه از حضورت بین ما میگذره و هر روز بیشتر از قبل عاشقت میشیم. گاهی احساس میکنم هیچ کس مثل من و پدرت عاشق دخترش نیست. پارسال اینجور موقع ها روزهای سخت بارداری و میگذروندم و دکتر ها میگفتند احتمالا هفت ماهه دنیا میای. اما من با نظرشون مبارزه کردم و با کمک تو نه ماه و کامل گذروندیم. پارسال این روزها هر روز کارم شده بود به رویای تو فکر کردن و گاهی نا امید شدن و التماس خدا کردن برای اینکه تو سالم بیای پیشم. به اون روزها که فکر میکنم شیطنت های این روزهات برام شیرین تر از هر لحظه میشه. خدا رو شکر که اون روزها به خیر و خوشی گذشت . میخوام از این روزهات بگم تقریبا تمام حرف هارو میتونی ادا کنی اما کلمات محدودی میگی:
مامان ، بابا ، آقا ، عمه ، دا ( یعنی دایی) ، آب ، تاب ، تا تا ( یعنی تاتی) ، بوو ، نه ، ده ده ، به به چون نه خاله داری نه عمو دیگه باهات کار نکردم که بگی.
رقاص خوبی هستی برای خودت میخونی و میرقصی و دست میزنی
و کنجکاو . . .
راستی دیروز خودت و به تخت گرفتی و خودت پاشدی