فیلسوف کوچولو
بعضی وقتها وسط شیطنت ها ت یه حرفهای فیلسوفانه ای میزنی که توش میمونم:
- چند روز پیش وقتی داشتم با داداشی بازی میکردم عروسکت و بغل کردی اومدی پیشم و گفتی : من دلم میخواست عزیزی داشته باشم اما خدا بهم نداد. اول خیلی تعجب کردم و همینجور نگاهت میکردم بعد بهت گفتم خوب منم خیلی دوست داشتم عزیزی داشته باشم اما خدا بهم نداد. حالا تو میشی عزیزی من ، منم میشم عزیزی تو.
- یه روز دیگه موقعی که داشتیم باهم نماز میخوندیم بعدش بهم گفتی بیا باهم دعا کنیم دستهامون و حالت دعا گرفتیم بعد تو گفتی: خدای مهربون وضعمون خوب بشه.
- دیروز ازم درمورد خدا میپرسیدی. میگفتی مامان خدا کجاست؟ گفتم خدا بالای بالاست بالاتر از همه ی آسمونها. گفتی میخوام ببینمش گفتم اون خیلی بالاست ما نمیتونیم ببینیمش اما اون مارو میبینه.گفتی خدا دوستم داره؟ گفتم آره. گفتی:یه چیز خوب بهم میتونه بده؟ گفتم اگه کار خوب بکنیم بهمون یه چیز خوب میده. گفتی : دعوا هم میکنه . گفتم آره . مثلا اگه کار بد بکنیم یه دفعه میخوریم زمین خدا تنبیهمون کرده. یه دفعه ترسیدی و پریدی توی بغلم گفتم چی شد؟ گفتی : آخه من همش کار بد میکنم خدا الآن تنبیهم میکنه. گفتم نه خدا خیلی دوستت داره. خلاصه که انقدر ازش پرسیدی که بحث و عوض کردم چون ترسیدم نتونم جوابت و بدم.
نکنه قراره فیلسوف بشی و ما خبر نداریم. آخه توی این سن و سال که وقت این سوالا نیست.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی