تولدت مبارک
یک سال گذشت و نام مقدس مادر به من داده شد و هنوز باورم نمیشه که خدا گل به این قشنگی و بهمون هدیه داده.
امروز روز توست روزی که باید بخاطرش هزار بار و هزار سال پیش خدا سجده ی شکر به جا بیاریم. امروز تو وارد دنیای ما شدی. دنیایی که باید تا آخر عمرت باهاش کنار بیای. یا بجنگی با سرنوشتت یا بسازی. نمیدونم قراره چجوری توی این دنیا باشی؟ بزرگ که بشی چجور آدمی توی این دنیا میشی؟ اما هر چی هستی و هرچی باشی بدون همیشه یه تکیه گاه محکم ، یه عاشق واقعی هست که برای خوشبختیت همیشه پیش خدا دعا میکنه.
میخوام درمورد این یه سال بشینم و باهات حرف بزنم:ِ
شب اول تولدت از شدت خوشحالی با وجود اینکه از چند شب قبل درست نخوابیده بودم اصلا خوابم نبرد و توی بیمارستان فکر کنم از همه مریضها سرحال تر من بودم. بابات هم دست کمی از من نداشت اصلا خونه نرفت با وجود اینکه اجازه نداشت بیاد بخش زنان تو بیمارستان وایساده بود و هی بهم اس ام اس میداد که چی شده؟ الآن چیکار میکنه و کلی ازت تعریف میکرد. گه گداری هم به بهانه های مختلف یه چیزی میاورد و به مامانم میگفت همینجوری دارید میاید نازنین هم بیارید که یه نگاهیش بکنم. فردای روز تولدت مرخص شدم و وارد خونه مون شدیم. خیلی واسم جالب بود وقتی از خونه میرفتم بیمارستان یک نفر بودم حالا تو هم باهام داری میای خونه. اما روزهای بعدش کم کم اوضاع داشت سخت میشد پدر بزرگم دائم حالش بد میشد و مامانم و خبر میدادند که بیاد بالای سرش اونم یه پاش پیش من بود و یه پاش اونجا . بابا سعید هم یه مدت بخاطر مریضی آقا جون مجبور شد ازمون دور بشه. توی این جریانات من پدر بزرگم و از دست دادم اما خدارو شکر آقا جون تو خوب خوب شد و اومد پیشمون. روزها میگذشت و تو هر روز شیرین تر و دلنشین تر از همیشه میشدی تنها مشکلی که داشتی این بود که ظریف و ریزه میزه بودی یعنی الآن هم هستی. توی این یک سال همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه یه دفعه جمعه 16 تیر از صبح شروع کردی به گریه کردن هرکاری میکردیم آروم نمیگرفتی نمیفهمیدیم چته تا شب که دیدیم سرت و روی گردنت کج میکنی. اصلا نمیتونستی گردنت و بچرخونی. ساعت 10 شب بردیمت دکتر ، دکتر تعجب کرده بود اصلا نمیدونست چته میگفت این اتفاق اصلا نباید واسه نوزاد بیفته فقط مخصوص بزرگسالاست مشکلت جدیه قرص دیازپام بزرگسالان دادت و گفت اگه تا 2 ، 3 روز دیگه خوب نشی مشکلت خیلی جدیه. هر روز یه دکتر متخصص میبردیمت تا اینکه روز 18 تیر( به قول بابا سعید روز شوم) رسید. رفتیم پیش بهترین دکتر شهرمون ( به گفته دیگرون) گفت باید بلا فاصله بری سی تی اسکن از این سر شهر رفتیم اون سر شهر واسه سی تی اسکن نمیدونی چقدر اشک ریختیم و گریه کردیم تا اینکه پرستار سی تی اسکن اجازه داد بری تو. سخت ترین لحظه زندگیم بعد از دنیا اومدنت وقتی بود که سر کوچولوتو گذاشتم داخل دستگاه و برای اینکه آروم بشی و بذاری عکس از سرت بگیریم با گریه لبخند میزدم و واست آهنگ نازنین زهرا رو میخوندم . خلاصه که بعد از تمام این اتفاقا دکتر با بی رحمی تموم بهمون گفت که تو تا چند سال یا اگه شانس بیاریم تا چند ماه دیگه همینجوری میمونی. علت این اتفاق هم معلوم نیست!!!! ( نمیدونم چرا دلش
به حالمون نسوخت تو پاره ی تنمون بودی) فامیل میگفتند علتش فقط گرفتگی هست و چند تا دستورالعمل ساده گفتند و منم مو به مو همشو اجرا کردم تا اینکه چند روز بعد با همین درمانهای خونگی خوب خوب شدی. این اتفاقا خیلی سخت بود یک هفته کامل شاید یک ساعت هم نتونستم بخوابم اما با این وجود بعضی چیزهای مثبت داشت اولیش اینکه فهمیدیم واسه بعضی از افراد فامیل چقدر عزیز هستیم و خودمون خبر نداشتیم. دوم اینکه هرچقدر هم که اذیتمون کنی بازم واسه سلامتیت خدارو شکر کنیم . سوم هم اینکه بدونیم تو خیلی مسائل تجربه از علم بهتره...
دختر عزیزتر از جانم. میدونم که خوب میدونی چقدر واسمون عزیزی. یه جورایی شاید خیلی بیشتر از هر بچه ای واسه پدر مادرش. نمیدونم تا چند سال دیگه میتونم واست مادری کنم شیشه عمر هرکسی دست خداست. ولی دلم میخواد بدونی همونطوریکه من سعی میکنم واست بهترین مادر باشم و بابات سعی میکنه واست بهترین پدر باشه تو هم قول بدی واسمون بهترین باشی چون فقط بهترین حق توئه.
دوستت دارم
تولدت مبارک