نازنینم ...
نازنین نازنینم ، این روزها که میگذرد ، نگاهت که میکنم ، درذهنم تداعی روزهای کودکیم میشود آن زمان که آرزوی دخترکی را در زندگیم داشتم که همدمم باشد. سالها گذشت . دخترکانی در زندگیم آمدند و رفتند اما هرگاه خود را میدیدم تنها بودم ... تنها ی تنها. هر آنکه میخواست باشد زمانه او را ازمن میگرفت و هر آنکه زمانه در زندگیم می آورد نمیخواست که باشد... در پایان تمام این دوست داشتن ها تنها یک چیز سهم من بود... ( اشک حسرت). نمیدانستم حکمت چیست تنها اشک میریختم و حسرت میخوردم. یک روز صدایم رسید به آسمانها و خدا هدیه ای زیبا برایم آورد. آرزویم به زیبا ترین صورت برآورده شد. و تو به دنیای من آمدی و شدی تمام زندگیم. ...
نویسنده :
زهره
16:56